خوش امدید
{به صفحه های دیگه ی این وبلاگ حتما سر بزنید
نظر یادتون نره}
از تـنـهـــایـی من که می گذری گوشهایت را بگیر و چـشـمـهــایـت را ببند! ایـنـجــاسـکـوت ، آدم را کـــر و بـی هـمــزبـانـی ، آدم را دیــوانـہ می کـنــــد . . .
روزی هزارتا دلیل و منطق براش میارم آروم میشه
رســا تــرین فــریــاد یک " زن " است ...
وقتی سکوت میکند ...
وقتی بحث نمیکند ...
وقتی برای به کرسی نشاندن عقایدش تلاش نمیکند ...
بــفــهــم ..!
یــه دلتنگــی
یــه بغـض
یـه دلـواپسـی بـزرگ
نـه بخـاطـر اینکـه تنهـام...
نـه...
بـه خـاطـر اینـکـه بـریـدم
حتـی از خـودم...
امشــب هــم
مثـل
هـر شــب
از اون شـب هـاست...
مردانه باشد
حرفش٬ قولش ٬ فکرش ٬ نگاهش ٬ قلبش
آنقدر مردانه که بتوان تا
بینهایت دنیا به او اعتماد کرد
تکیه کرد!
از سا ختـــــــار دنـــیــــــــا
اطلاع زیادی ندارمـــــــــ....
ولــــــی من هم دوســــت داشتـــــــــم
دنیـــــــــــای كســـــــی باشــــــــم...♥♥♥
در کودکی... در کدام بازی راهت ندادند... تشنه بازی دادن مردمی...!
که امروز....
مگر تنها ندیده ای ؟؟؟آهای فلانی . . .
به زخم هایم خیره نشو !
خودم می دانم عمیقند . . .
با نگاهت به آتش میکشی وفاداریم را !
چه انرژی عظیمی میخواهد کنترل اولین قطره اشک برای نچکیدن!!!
تاریخ را کنار بگذار ! جغرافیا مهم تر استــــــ ! تــــــــــو کجایی ؟!
خدایا… آسمانت چه مزه ایست؟ من تا به حال فقط زمین خورده ام !
این روزها… انسان ها تنهایی ات را پر نمیکنند.. فقط خلوتت را میشکنند…
از همــان آبـهـایـی که خــفــه ات میــکنـد … از همان هایی ڪــه بــایــد ساعـت هـا سـرفـه ڪـنـی … از همــان هـایـی ڪــه بـی اختیــار اشـڪــهایـت را جـاری میـڪــند.. .
آهـــــــــای فلانی ! یـــادت باشــد ... کـــم حوصلـه ســت .. ظـاهـــرش جـــدیست ..امـا دلـــی دارد کـه مــهربـانـی اش بـه وسعـت یک اقــیـانــوس است ! بــد قـول نــیـست .. امـــا گرفتار است با او راه بیا....! خــستـه کـه بــاشـد .. تــنهـایش بــگــذار ...! تودار است .. اما صبر کن خودش بعد حرفهایش را...
کجایی تا ببینی چقدر مشتاق دیدار داری؟!! آنان که می خواهند بدانند شیرینی زبان مرا چه کسی به کام خود مکیده است... که چنین زهر میبارد از سخنم!!!
روی قلبم بالا اومده... باد کرده... میدونم چیه.. خودم خوب مبدونم چیه....
دارم از دوریش دق میکنم
نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی ، به خاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی ، نمی بخشمت به خاطر دلی که برایم شکستی ، به خاطر احساسی که برایم پر پر کردی ، نمی بخشمت به خاطر زخمی که بر وجودم نشاندی ، به خاطر نمکی که بر زخمم گذاردی
کاش کودک بودم که به هربهانه ای به آغوشی پناه می بردم و آسوده اشک می ریختم !
بزرگ که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی …
خدایا ببین دستم دفتر نقاشی تیغ ها شده پر از جای تیغ
سخن یک هرزه:خدایا بسم نیست؟
آهــــــــــــــآی مع ـــشوقهـ تنــــت ارزآنـــیــش . . .
روزهـــآیی که بـرآی خـوآســتهـ هایــش تـــــــــن مـیدادی . . .
مـــــن بـــرآی خــواستــهـ هایــتــ جــــــــــــــآن میـدادمــ
جـــــــــــــآنـم را پـــس بــدهـ
پیش از آنكه بــــــــــه دنیا بیاد
با یكی از رگــــــــــــ های مادر
خودـــــــــــــــــــش را دار زد
شنــــــــــــــــــیده بود
بابا...
دخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــترنمی خواست !!!!
وقتی تو خیابون پشت سر هم سیگار دود میکنم
همه یجوری نگام میکنن و میگن : جوون حیف شدش
ولی روزی که داشتم زار زار گریه میکردم، یه نفرم با خودش نگفت : طفلی چی میکشه با غمش
غـمــــی ندارم
غـم ،آرامــش شــبای تاریکـــمه چیــزیم واســـه گفتن ندارم فقــط یه جمــله دارم واســــه تــو ، خوشـحالم که از دسـتت دادم
من را می خواست اما نه آن گونه که هستم... می خواست آن شوم که می خواهد... اما من نمی توانستم... سرکش بود قلب من... رام نمی شد... به زور به دام عشق نمی افتاد... او آزاد بود و دلش می خواست در دشتی مأوا گزیند که خود بر می گزیند... اما او اصرار داشت دلم را با خودش ببرد... بارها گفتم... بارها و بارها ... گفتم: - نمی توانی به اجبار دلی را به زندگیت گره بزنی... - با زور نمی توانی آهوی دلم را به دام بیاندازی و به دیار زندگی ات ببری... - آهوی من این گونه همواره در فکر آزادی است... - با زور نمی توان کسی را وادار به دوست داشتن کرد... - مگر می شود پرنده را به قفس انداخت و از او انتظار آن نوایی را داشت که در آغوش طبیعت سر می دهد؟! - من را همین گونه بخواه وحشی و صحرایی، نه رام و محبوس... اما اصرار داشت که آنچه می کند و می خواهد درست است... نتیجه چه بود؟ دل من از دام این عشق رهید... و او... او با تمام سر سختی اش در پیله ی تنهایی خزید...
باز از خودم مینویسم: خستم... خسته از همه چی ... خسته از زندگی و آدماش از همه چیزش... چرا تموم نمیشی زندگی ... خب خدا اگه نمیخوای تمومش کنی برای من تموم کن . باور کن کم اوردم...! نه میشه خودکشی کرد نه خدا تمومش میکنه ! آخه چی بگم از دله آشوبم یا از استرسام که باعث قلب دردم شدن... تمومش کن که نمیکشم... +غمگین و تنها خسته از فهمیدنها و فهمیده نشدنها جرعه جرعه جام زندگی را سر می کشم طعم غم را در کام لحظه هایم حس می کنم.
.: Weblog Themes By Pichak :.